جانا سرى به دوشم
و دستی به دل گذار
آخر غمت، به دوش دل
و جان کشیده ام...
شهریار
الناز 1 ماه پیش
99
کامنت بنویسید...
دوشنبه 18 اسفند ، 01:27
میشه ادد کنین و دلیل حدف بگین ؟ چ.ن من نه حرف غیر اخلاقی زدم ونه موضوع دیگه ای
ادامه
دنیا 1 ماه پیش
☘مرسی که " نیستی " !
آدمها تا همیشه وقت ندارند. هیچکس تا ابد منتظر نمیماند. حتی عاشقی که برای عشقش از همهچیز گذشته.
اما آدمها زمانی این را میفهمند که وقتشان تمام شده و چیزی از دست رفته. بعد برمیگردند و انتظار دارند همهچیز سر جایش باشد؛ گلدان پشت پنجره و بهار روی شاخههای زبانگنجشک و چشمهایی غرق تماشایشان.
دیر بودن یعنی همین و خیلیها دیرند و دور. میروند و فکر میکنند جایشان در قلبت محفوظ است و صمیمیتها دست نخورده، مثل روز اولشان.
گاهی به این نتیجه میرسم که باید از این آدمها تشکر کرد چون به ما یادآوری میکنند که دنیا فانی است و همهچیز از دست رفتنی، آدمها، تعلقات، دوستداشتنیها و عمری که ثانیه به ثانیه در حضور یا در غیاب آنها سپری میشود.
پس ازت ممنونم ای رفیق رفته!
آدمها تا همیشه وقت ندارند. هیچکس تا ابد منتظر نمیماند. حتی عاشقی که برای عشقش از همهچیز گذشته.
اما آدمها زمانی این را میفهمند که وقتشان تمام شده و چیزی از دست رفته. بعد برمیگردند و انتظار دارند همهچیز سر جایش باشد؛ گلدان پشت پنجره و بهار روی شاخههای زبانگنجشک و چشمهایی غرق تماشایشان.
دیر بودن یعنی همین و خیلیها دیرند و دور. میروند و فکر میکنند جایشان در قلبت محفوظ است و صمیمیتها دست نخورده، مثل روز اولشان.
گاهی به این نتیجه میرسم که باید از این آدمها تشکر کرد چون به ما یادآوری میکنند که دنیا فانی است و همهچیز از دست رفتنی، آدمها، تعلقات، دوستداشتنیها و عمری که ثانیه به ثانیه در حضور یا در غیاب آنها سپری میشود.
پس ازت ممنونم ای رفیق رفته!
ادامه
کامنت بنویسید...
ع 1 ماه پیش
کامنت بنویسید...
دوشنبه 22 دی ، 23:55
بـرای رسیـدن بـه تـ
ـــو
راه نـمی روم؛
پـرواز مـیـکنم
نـمی نــویــسم
کـلـمـه اخـتـراع میـکنم؛
دعـا نـمیکنم
بـا خـدا هـمـدستـم...
چـیـزهـای بـا عـظمت را
بـایـد، بـا عظمـت خـواسـت

راه نـمی روم؛
پـرواز مـیـکنم
نـمی نــویــسم
کـلـمـه اخـتـراع میـکنم؛
دعـا نـمیکنم
بـا خـدا هـمـدستـم...

چـیـزهـای بـا عـظمت را
بـایـد، بـا عظمـت خـواسـت
ادامه
غزل 1 ماه پیش
آدم هاے بی تفاوت ، همیشه ، بی تفاوت نبوده اند !
روزے ، جایی ، براے کسی ، تمامِ احساسشان را گذاشته اند و ندیده ،
حرف هایشان را زده اند و نشنیده ،
آنقدر که به مرزِ بی حسیِ مطلق رسیده اند
جایی که حتی خودشان را یادشان نیست ،
جایی که دیگر ، حرفی براے گفتن ندارند !
بی توجهی ، آدم ها را بی توجه می کند ،
حتی به خودشان !
و این یعنی یک فرو پاشیِ مزمن ،
یعنی ؛
یک مرگِ تدریجی ...
"نرگس_صرافیان_طوفان"
روزے ، جایی ، براے کسی ، تمامِ احساسشان را گذاشته اند و ندیده ،
حرف هایشان را زده اند و نشنیده ،
آنقدر که به مرزِ بی حسیِ مطلق رسیده اند
جایی که حتی خودشان را یادشان نیست ،
جایی که دیگر ، حرفی براے گفتن ندارند !
بی توجهی ، آدم ها را بی توجه می کند ،
حتی به خودشان !
و این یعنی یک فرو پاشیِ مزمن ،
یعنی ؛
یک مرگِ تدریجی ...
"نرگس_صرافیان_طوفان"
ادامه
کامنت بنویسید...
ژرفــــــــا 1 ماه پیش
علیرضا 1 ماه پیش
صادق هدایت
یک دوستی داشتم،
پلوی غذایش را خالی می خورد،
گوشت و مرغش را می گذاشت آخر کار، می گفت:
می خواهم خوشمزگی اش بماند زیر زبانم.
همیشه هم پلو را که می خورد سیر می شد، گوشت و مرغ غذا می ماند گوشه ی بشقابش،
نه از خوردن آن پلو لذت می برد،
نه دیگر ولعی داشت برای خوردن گوشت و مرغش، برای جاهای خوشمزه ی غذا...
زندگی هم همینجوری ست.
گاهی شرایط ِ ناجور زندگی را تحمل می کنیم،
و لحظه های خ وبش را می گذاریم برای بعد،
برای روزی که مشکلات تمام شود.
هیچ کداممان زندگی در لحظه را بلد نیستیم.
همه ی خوشی ها را حواله می کنیم برای فرداها،
برای روزی که قرار است دیگر مشکلی نباشد،
غافل از اینکه زندگی دست و پنجه نرم کردن با همین مشکلات است.
یک روزی به خودمان می آییم می بینیم یک عمر در حال خوردن پلو خالی ِ زندگی مان بوده ایم و گوشت و مرغ لحظه ها، دست نخورده مانده گوشه ی بشقاب،
دیگر نه حالی هست،
نه میل و حوصله ایی.
به راهی که اکثر مردم می روند بیشتر شک کن،
زیرا اغلب مردم فقط تقلید می کنند
یک دوستی داشتم،
پلوی غذایش را خالی می خورد،
گوشت و مرغش را می گذاشت آخر کار، می گفت:
می خواهم خوشمزگی اش بماند زیر زبانم.
همیشه هم پلو را که می خورد سیر می شد، گوشت و مرغ غذا می ماند گوشه ی بشقابش،
نه از خوردن آن پلو لذت می برد،
نه دیگر ولعی داشت برای خوردن گوشت و مرغش، برای جاهای خوشمزه ی غذا...
زندگی هم همینجوری ست.
گاهی شرایط ِ ناجور زندگی را تحمل می کنیم،
و لحظه های خ وبش را می گذاریم برای بعد،
برای روزی که مشکلات تمام شود.
هیچ کداممان زندگی در لحظه را بلد نیستیم.
همه ی خوشی ها را حواله می کنیم برای فرداها،
برای روزی که قرار است دیگر مشکلی نباشد،
غافل از اینکه زندگی دست و پنجه نرم کردن با همین مشکلات است.
یک روزی به خودمان می آییم می بینیم یک عمر در حال خوردن پلو خالی ِ زندگی مان بوده ایم و گوشت و مرغ لحظه ها، دست نخورده مانده گوشه ی بشقاب،
دیگر نه حالی هست،
نه میل و حوصله ایی.
به راهی که اکثر مردم می روند بیشتر شک کن،
زیرا اغلب مردم فقط تقلید می کنند
ادامه
کامنت بنویسید...
لمیاء 2 ماه پیش
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ میگذرد
ﻋﺎﺷﻖ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ
ﺗﺼﺎﺩﻓﯽ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﻋﺒﻮﺭ میکنند
ﻭ، ﺑﺎﻋﺚ ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ میشوند.
ﻋﺎﺷﻖ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ
ﺗﺼﺎﺩﻓﯽ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﻋﺒﻮﺭ میکنند
ﻭ، ﺑﺎﻋﺚ ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ میشوند.
ادامه
کامنت بنویسید...
یاور همیشه مومن 2 ماه پیش
ویژه 2 ماه پیش
زنها گاهی وقتها حرف می زنند
و می گویند فقط برای اینکه شنیده شوند
و حس کنند کسی هست که برایش مهم هستند ...
زنی که به سکوت می رسد کم توقع نیست
نمونه نیست قانع نیست
به این نتیجه رسیده که
حرف زدنش مساویست با قضاوت یا هیاهو ...
هیچ گاه از سکوت ادامه دار یک زن خوشحال نباشید ...
زن ساکت ، یا مرده ای ست در درون یا آتش زیر خاکستر
((لیلا هژیر))
و می گویند فقط برای اینکه شنیده شوند
و حس کنند کسی هست که برایش مهم هستند ...
زنی که به سکوت می رسد کم توقع نیست
نمونه نیست قانع نیست
به این نتیجه رسیده که
حرف زدنش مساویست با قضاوت یا هیاهو ...
هیچ گاه از سکوت ادامه دار یک زن خوشحال نباشید ...
زن ساکت ، یا مرده ای ست در درون یا آتش زیر خاکستر
((لیلا هژیر))
ادامه
سنا 2 ماه پیش
کامنت بنویسید...
شنبه 25 بهمن ، 13:52
این روز واسه خارجیاست اوناییکه پایبند نیستن به عشق و عشقاشون زود گذره.متاسفانه توایرانم یه روز اونم فقط برای ظاهر و به زبون روز عشق نامگذاری شده.
ادامه
سمیه 2 ماه پیش
سی و چند سالگی یک زن را هرکسی نمیفهمد...
سی وچند سالگی یک زن یعنی جمع دل فریبی و شیطنت ضرب در وقار و متانت...
زن سی و چند ساله را باید توی یک مهمانی با لباس شب مشکی و موهایی که از پشت سر جمع کرده، دید...
لباس بلندی که گاه روی زمین کشیده میشود...
خرامیدنش و گام های شمرده، شمرده اش را...
زن سی و چند ساله تازه اول پختگی ست....
سرشار از هوشی زنانه و زیبایی دوچندان...
شبیه نسیم خنکی که عصر یک روز تابستانی روی پوست عرق کرده میوزد...
شبیه صدای دل انگیز خوردن باران روی برگ ها...
شبیه هرچه که تو را وارد یک خلسهٔ شورانگیز می کند...
زن سی و چند ساله مخدری ست که زندگی را سرحال می آورد...
زن سی وچند ساله یک نقاشی بی نقص است از مجموعهٔ هرآنچه میتوان در یک قاب جمع کرد...
"تقدیم ب عزیز بانوهای سی و چند ساله "
سی وچند سالگی یک زن یعنی جمع دل فریبی و شیطنت ضرب در وقار و متانت...
زن سی و چند ساله را باید توی یک مهمانی با لباس شب مشکی و موهایی که از پشت سر جمع کرده، دید...
لباس بلندی که گاه روی زمین کشیده میشود...
خرامیدنش و گام های شمرده، شمرده اش را...
زن سی و چند ساله تازه اول پختگی ست....
سرشار از هوشی زنانه و زیبایی دوچندان...
شبیه نسیم خنکی که عصر یک روز تابستانی روی پوست عرق کرده میوزد...
شبیه صدای دل انگیز خوردن باران روی برگ ها...
شبیه هرچه که تو را وارد یک خلسهٔ شورانگیز می کند...
زن سی و چند ساله مخدری ست که زندگی را سرحال می آورد...
زن سی وچند ساله یک نقاشی بی نقص است از مجموعهٔ هرآنچه میتوان در یک قاب جمع کرد...
"تقدیم ب عزیز بانوهای سی و چند ساله "
ادامه