ﻳﻮﺍﺵﺗﺮﺧﻮﺷﺤﺎلی ﻛﻨﻴﺪ!
ﺷﺎﻳﺪﻛسی ﭘﺪﺭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ…
ﺍﻳﻨﻘﺪﺭ ﺍﻳﻦ ﻃﻼی ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺥ ﻧﻜﺸﻴﺪ …
ﻗﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ …
ﺍﺯﻛﻨﺎﺭﺵ ﺑﻮﺩﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ،
ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﻮﺳﻴﺪ،
ﺳﺎعتها ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻛﻨﻴﺪ، ﭘﺪﺭﻫﺪﻳﻪ نمیخوﺍﻫﺪ…ﭘﺪﺭﺧﻮﺩﺵ ﻫﺪﻳﻪ ﺍﺳﺖ،
ﺍﺯﺩﺳﺘﺶ ﻧﺪﻫﻴﺪ، ﺑﺮﺍﻳﺶ ﻭﻗﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭﻳﺪ.
ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺵ ﺍﻭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺗﻮﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺁﻣﺪﻩ…
ﺗﺎ ﺍﺯﺗﻮ ﺣﻤﺎﻳﺖ ﻛﻨﺪ… ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺵ ﺩﻝ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﻧﺸﻜنی…
ﻓﻘﻂ ﻳک ﻛﻢ ﻳﻮﺍﺷﺘﺮ!
ﺷﺎﻳﺪ کسی ﺩﻟﺶ ﺑﺮﺍی ﭘﺪﺭﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ باشد…
سپهر 6 روز پیش
کامنت بنویسید...
سپهر 1 هفته پیش
انسان ففط چیزی را دوست دارد که کاملا تصاحب نکرده است.
کامنت بنویسید...
سپهر 1 هفته پیش
عشق واقعی از زمانی آغاز میشود که انسان به دور از نیاز و توقعات خود متفاوت بودن دیگران را بفهمد و به آن احترام بگذارد.
کامنت بنویسید...
سپهر 2 هفته پیش
کامنت بنویسید...
سپهر 2 هفته پیش
کامنت بنویسید...
سپهر 3 هفته پیش
بچه که بودم عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود،
با بندای مشکی، عاشقش بودم!
آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمیخرید؛ میگفت زود کثیف میشه.
ولی این وسط یه مشکلی بود؛ دو سایز برام بزرگ بود.
مامانم گذاشتش تو انباری، گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش.
خلاصه دو سال گذشت! مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده.
اونقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم!
آخه توو کل این دو سال، هر کفشی میخریدم با خودم میگفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه!
رفت و از انباری آوردش بیرون با ذوق در جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد!
اصلاً اونی نبود که فکر میکردم!
یعنی توو کل این دو سال اونقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه ی واقعیشو یادم رفته بود!
با خودم گفتم: "این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه ی کفشا عیب میذاشتم؟! این بود اون کفشی که به عشق این که بپوشمش این همه منتظر موندم؟"
یکم فکر کردم دیدم همیشه همینه!
یه سری چیزارو، یه سری آدمارو تو ذهنمون بزرگش میکنیم که واقعیتشونو فراموش میکنیم
ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو میشیم،
تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه وقت، فکرمونو مشغولشون کردیم...!
با بندای مشکی، عاشقش بودم!
آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمیخرید؛ میگفت زود کثیف میشه.
ولی این وسط یه مشکلی بود؛ دو سایز برام بزرگ بود.
مامانم گذاشتش تو انباری، گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش.
خلاصه دو سال گذشت! مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده.
اونقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم!
آخه توو کل این دو سال، هر کفشی میخریدم با خودم میگفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه!
رفت و از انباری آوردش بیرون با ذوق در جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد!
اصلاً اونی نبود که فکر میکردم!
یعنی توو کل این دو سال اونقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه ی واقعیشو یادم رفته بود!
با خودم گفتم: "این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه ی کفشا عیب میذاشتم؟! این بود اون کفشی که به عشق این که بپوشمش این همه منتظر موندم؟"
یکم فکر کردم دیدم همیشه همینه!
یه سری چیزارو، یه سری آدمارو تو ذهنمون بزرگش میکنیم که واقعیتشونو فراموش میکنیم
ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو میشیم،
تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه وقت، فکرمونو مشغولشون کردیم...!
ادامه
کامنت بنویسید...
سپهر 3 هفته پیش
دو نفر از افراد مشهور با فاصلهی چند روز فوت میشوند، علت فوت؛ کرونا اعلام میشود. مردم در سوگ آدمهایی مینشینند که از نزدیک ندیدهاند اما عمیقا با آنها احساس نزدیکی میکنند.
که ای کاش این فاجعه آنقدر طول نمیکشید که آدمها از فاصلهها و ماسک خسته شوند، که سپرها روی دستانشان سنگینی کند و بدون سپر با مرگ دست و پنجه نرم کنند.
*
کرونا فاجعهی قرن اخیر بود و فاجعه فقط در دونفر خلاصه نمیشود. روزانه آدمهای زیادی جان میدهند از این بیماری و تفاوت اینجاست که همه را در روزنامهها و اخبار اعلام نمیکنند. روزانه آدمهای زیادی از این بیماری میمیرند، و خانوادههای زیادی داغدار میشوند. آدمهایی که صفحات رسمیِ میلیونی ندارند و در هیچ شبکهای نامشان برده نمیشود. فاجعهی قرن اخیر کرونا بود، و سال سیاهی که در آن به مشکی پوشیدن عادت کردیم!
*
دو نفر آدم شناخته شده با فاصلهی چند روز از هم فوت میکنند و فاجعهتر اینکه هنوز هم دورهمیها برگزار میشود، و فاجعهتر از آن این؛ که در مراسم خاکسپاری و یادبود آنها هم خیل عظیمی از آدمها شرکت میکنند، لابلای هم و کنار هم... تا فاجعه روی فاجعه تلنبار شود و درد روی درد...
*
عبرت نمیگیریم که اوضاعمان این است، که زود فراموش میکنیم و زود سپر میاندازیم، که امروز برای دور هم جمع شدنها عزادار میشویم و فردا بازهم بدون ماسک دور هم جمع میشویم.
فاجعهی قرن اخیر کرونا بود و فاجعهتر این بود که ما؛ هم از طاقت پیشگیری، هم از علاج، محروم بودیم...
ادامه
کامنت بنویسید...
سپهر 3 هفته پیش
اگر بدنبال زیبایی دنیا و هوس های آن رفتی شک نکن پشیمان خواهی شد.
کامنت بنویسید...
سپهر 3 هفته پیش
عاداتی كه معجزه میکند:
با ملایمت ، سخن بگوئید
عمیق ، نفس بكشید
شیک ، لباس بپوشید
صبورانه ، كار كنید
نجیبانه ، رفتار كنید
همواره ، پس انداز كنید
عاقلانه ، بخورید
كافى ، بخوابید
بى باكانه ، عمل كنید
خلاقانه ، بیندیشید
صادقانه ، عشق بورزید
هوشمندانه ، خرج كنید
خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد. هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد. زندگی کنید و از حال لذت ببرید
با ملایمت ، سخن بگوئید
عمیق ، نفس بكشید
شیک ، لباس بپوشید
صبورانه ، كار كنید
نجیبانه ، رفتار كنید
همواره ، پس انداز كنید
عاقلانه ، بخورید
كافى ، بخوابید
بى باكانه ، عمل كنید
خلاقانه ، بیندیشید
صادقانه ، عشق بورزید
هوشمندانه ، خرج كنید
خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد. هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد. زندگی کنید و از حال لذت ببرید
ادامه
کامنت بنویسید...
سپهر 3 هفته پیش
پدری توی بیمارستان نفسهای آخرشو میكشید و سه تا پسرهاش بالای سرش بودند...
رو كرد به پسر اولی و گفت: رستورانها مال تو...
رو کرد به پسر دومی و گفت: "هتل ها هم مال تو"
به پسر سومی هم گفت: "عزیزم سوپر ماركتها هم مال تو" و از دنیا رفت...
سه تا پسر شروع كردن به گریه و زاری
دكتر كه شاهد ماجرا بود گفت:
صبر داشته باشید، فردا پس فردا سرتون به املاكتون گرم میشه و داغتون یادتون میره، ولی حواستون باشه، هیچوقت پدرتون رو فراموش نکنین و براش فاتحه بخونید و خیرات کنید
سه تا پسر گفتن: "کدوم ملک؟ کدوم هتل؟ آقای دکتر پدرمون با نیسان آب معدنی میفروخت، کاراشو تقسیم کرد"
رو كرد به پسر اولی و گفت: رستورانها مال تو...
رو کرد به پسر دومی و گفت: "هتل ها هم مال تو"
به پسر سومی هم گفت: "عزیزم سوپر ماركتها هم مال تو" و از دنیا رفت...
سه تا پسر شروع كردن به گریه و زاری
دكتر كه شاهد ماجرا بود گفت:
صبر داشته باشید، فردا پس فردا سرتون به املاكتون گرم میشه و داغتون یادتون میره، ولی حواستون باشه، هیچوقت پدرتون رو فراموش نکنین و براش فاتحه بخونید و خیرات کنید
سه تا پسر گفتن: "کدوم ملک؟ کدوم هتل؟ آقای دکتر پدرمون با نیسان آب معدنی میفروخت، کاراشو تقسیم کرد"
ادامه
کامنت بنویسید...
سپهر 3 هفته پیش
کامنت بنویسید...