وقتی با یکی قهر کردی پشت سرش حرف نزن شاید دوباره بخوای باهاش دوست بشی
وقتی ناراحتی تصمیم نگیر
وقتی دیر میشه عجله نکن
وقتی یکیو دوسش داری زود بهش نگو بذار خودش بفهمه
وقتی خیلی خوشحالی به کسی قول نده
وقتی یکی دلتو شکست سر یکی دیگه تلافی نکن
وقتی بغضت گرفته پیش هرکی گریه نکن
شاید همون دشمنت باشه از ته دل خوشحال بشه
و آخرش اینکه اگر خودت دلت صافه
فکر نکن همه مثل خودتن
پانیک 2 سال پیش
99
خوشتیپ ها 2 سال پیش
روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط میدانی راجع به یکی از شاگردانت چه شنیده ام؟
سقراط پاسخ داد: “لحظه ای صبر کن. قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تو می خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی. “مرد پرسید: سه پرسش؟ سقراط گفت: بله درست است. قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم.
اولین پرسش حقیقت است. کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟
مرد جواب داد:”نه، فقط در موردش شنیده ام.
”سقراط گفت:” بسیار خوب، پس واقعا نمیدانی که خبر درست است یا نادرست.
حالا بیا پرسش دوم را بگویم،”پرسش خوبی” آنچه را که در مورد شاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟
”مرد پاسخ داد: “نه، برعکس…
” سقراط ادامه داد: “پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درمورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟”مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
سقراط ادامه داد:”و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟”مرد پاسخ داد:” نه، واقعا…
”سقراط نتیجه گیری کرد: “
اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟
سقراط پاسخ داد: “لحظه ای صبر کن. قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تو می خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی. “مرد پرسید: سه پرسش؟ سقراط گفت: بله درست است. قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم.
اولین پرسش حقیقت است. کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟
مرد جواب داد:”نه، فقط در موردش شنیده ام.
”سقراط گفت:” بسیار خوب، پس واقعا نمیدانی که خبر درست است یا نادرست.
حالا بیا پرسش دوم را بگویم،”پرسش خوبی” آنچه را که در مورد شاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟
”مرد پاسخ داد: “نه، برعکس…
” سقراط ادامه داد: “پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درمورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟”مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
سقراط ادامه داد:”و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟”مرد پاسخ داد:” نه، واقعا…
”سقراط نتیجه گیری کرد: “
اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟
ادامه
گــل نــرجــس 2 سال پیش
تابان 2 سال پیش
هرکس که فکر میکند
تقدیر، آینده اش را تعیین کرده است
در حقیقت به ضعف اراده خویش اعتراف کرده است
ماکس پلانک
فیزیکدان کوانتومی
(عکس :کاکتوس خرگوشی)
تقدیر، آینده اش را تعیین کرده است
در حقیقت به ضعف اراده خویش اعتراف کرده است
ماکس پلانک
فیزیکدان کوانتومی
(عکس :کاکتوس خرگوشی)
ادامه
ویژه 2 سال پیش
مخاطب خاص 2 سال پیش
ویژه 2 سال پیش
حرکت عجیب پروفسور سمیعی در مقابل جانباز نابینا!
▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀
حمید داوودآبادی در فیسبوک نوشت؛
رضا از بچه محل های قدیمی مان است که سال 67 در جبهه چشمانش مورد اصابت ترکش قرار گرفتند و نابینا شد.
ده بیست سالیه که ازدواج کرده. خدا همسر و فرزندش رو براش نگه داره.
چون می دونم شاکی میشه، اسم و رسمش رو نمی نویسم. حوصله قاط زدنش رو ندارم.
پنج شیش سال پیش، خانمش دچار درد و مشکل عجیبی شد. وقتی به بیمارستان مراجعه کرد، جواب معاینات و آزمایش پزشکان خیلی بد بود.
یک تومور بدخیم در سر همسر رضا جا خوش کرده بود.
موقعیت اون قدر وخیم بود که ظاهرا از دکترهای ایرانی کاری برنمی اومد.
به پیشنهاد یکی از دکترها، مدارک رو برای پروفسور سمیعی که خارج از ایران بود، ایمیل کردند. در کنار مدارک پزشکی، آقای دکتر توضیحی هم از وضعیت خانوادگی بیمار و این که شوهر وی جانباز نابیناست، نوشت.
پروفسور سمیعی که ظاهرا در طول سال فقط چند روزی به ایران می آید و به لطف خدا و همت والایش، کولاک می کند و بیماران بسیاری را درمان می کند، پذیرفت که همسر رضا را عمل کند.
مدتی بعد، پروفسور سمیعی به تهران آمد و همسر رضا را خدمت ایشان بردند. پس از معاینات اولیه، برای عمل و برداشتن تومور وقت تعیین کرد.
آن طور که می گفتند، احتمال داشت عمل موفق نباشد و همسر آقا رضا ...
روز عمل، رضا که تحمل چنین مسئله ای نداشت، همراه خانمش به بیمارستان نرفت.
کادر پزشکی و اتاق عمل آماده شدند.
بیمار را که به اتاق عمل آوردند، پروفسور سمیعی مکثی کرد. از کادر پزشکی سراغ همسر بیمار یعنی آقا رضا را گرفت که به ایشان توضیح دادند به دلیل اینکه احتمال خطر برای همسرش هست، تحمل نداشته و نیامده است.
پروفسور سمیعی، در اقدامی عجیب گفت:
"تا همسر ایشان نیاید، من عمل را شروع نمی کنم."
بالاجبار با رضا تماس گرفتند که با آژانس خودش را به بیمارستان رساند.
وقتی رضا وارد بیمارستان شد، پروفسور سمیعی جلو رفت و پس از روبوسی با او گفت:
"من فقط خواستم تو را ببینم تا بهت بگم "کاری که تو و امثال تو برای کشور انجام دادید، از کارهای من خیلی باارزش تر و بزرگتره."
و همسر رضا را بدون اخذ ریالی، عمل کرد که به لطف خدا و معجزه علم و عمل پروفسور سمیعی، خوب شد و همچنان در کنار خانواده خوش می گذراند.
▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀
حمید داوودآبادی در فیسبوک نوشت؛
رضا از بچه محل های قدیمی مان است که سال 67 در جبهه چشمانش مورد اصابت ترکش قرار گرفتند و نابینا شد.
ده بیست سالیه که ازدواج کرده. خدا همسر و فرزندش رو براش نگه داره.
چون می دونم شاکی میشه، اسم و رسمش رو نمی نویسم. حوصله قاط زدنش رو ندارم.
پنج شیش سال پیش، خانمش دچار درد و مشکل عجیبی شد. وقتی به بیمارستان مراجعه کرد، جواب معاینات و آزمایش پزشکان خیلی بد بود.
یک تومور بدخیم در سر همسر رضا جا خوش کرده بود.
موقعیت اون قدر وخیم بود که ظاهرا از دکترهای ایرانی کاری برنمی اومد.
به پیشنهاد یکی از دکترها، مدارک رو برای پروفسور سمیعی که خارج از ایران بود، ایمیل کردند. در کنار مدارک پزشکی، آقای دکتر توضیحی هم از وضعیت خانوادگی بیمار و این که شوهر وی جانباز نابیناست، نوشت.
پروفسور سمیعی که ظاهرا در طول سال فقط چند روزی به ایران می آید و به لطف خدا و همت والایش، کولاک می کند و بیماران بسیاری را درمان می کند، پذیرفت که همسر رضا را عمل کند.
مدتی بعد، پروفسور سمیعی به تهران آمد و همسر رضا را خدمت ایشان بردند. پس از معاینات اولیه، برای عمل و برداشتن تومور وقت تعیین کرد.
آن طور که می گفتند، احتمال داشت عمل موفق نباشد و همسر آقا رضا ...
روز عمل، رضا که تحمل چنین مسئله ای نداشت، همراه خانمش به بیمارستان نرفت.
کادر پزشکی و اتاق عمل آماده شدند.
بیمار را که به اتاق عمل آوردند، پروفسور سمیعی مکثی کرد. از کادر پزشکی سراغ همسر بیمار یعنی آقا رضا را گرفت که به ایشان توضیح دادند به دلیل اینکه احتمال خطر برای همسرش هست، تحمل نداشته و نیامده است.
پروفسور سمیعی، در اقدامی عجیب گفت:
"تا همسر ایشان نیاید، من عمل را شروع نمی کنم."
بالاجبار با رضا تماس گرفتند که با آژانس خودش را به بیمارستان رساند.
وقتی رضا وارد بیمارستان شد، پروفسور سمیعی جلو رفت و پس از روبوسی با او گفت:
"من فقط خواستم تو را ببینم تا بهت بگم "کاری که تو و امثال تو برای کشور انجام دادید، از کارهای من خیلی باارزش تر و بزرگتره."
و همسر رضا را بدون اخذ ریالی، عمل کرد که به لطف خدا و معجزه علم و عمل پروفسور سمیعی، خوب شد و همچنان در کنار خانواده خوش می گذراند.
ادامه
بانوی تک 2 سال پیش
چند وقتی است به این مورد ایمان آورده ام که آدم ها مثل نوشیدنی های مختلف هستند ....
بعضی هایشان مثل نوشابه اند ...اولین بار خوبند؛ بعد ترجیح میدهی از آن ها دور شوی و مهمانی
به مهمانی آن ها را مزه کنی.... توی جو همین مهمانی هاست که پی می بری این نوشیدنی نمی تواند
برایت خوب باشد و تنها معده ات را دچار مشکل میکند .فاصله ات با این آدم ها رفته رفته زیاد
میشود و در نهایت باید از زندگیت حذف شوند....
بعضی هایشان مثل شربتند این ها مدت زمان بیشتری نسبت به نوشابه در زندگیت می مانند .
خوب و خوب و خوب ...
زندگی میگذرد و یک وقت به خودت میآیی میبینی جز قندی که بالا رفته و دستانی که نوچ شده
هیچ چیزبرایت نگذاشته اند.....
اما بعضی هایشان مثل آبند .آب پاک و خالص ...انقدر صمیمی و ساده اند که دوست داری همش از
آن ها تاثیربگیری و نگران هیچ چیز زندگی نباشی .انقدر خوبند که وقتی با تو همقدم می شوند؛ حس
میکنی نیروهای مثبت دنیایی توی وجودت جمع شده اند ....
هیچ ناخالصی ندارند؛ خود خود خودشانند .....
______لینکی که گزاشتم آهنگ قدیمی خیلی دلنشین حتما خوشتون میاد___________
...`*•.¸★★¸.•¨`*•.¸★` پُسـت مجـدد کنیــد *•.¸★★¸.•¨`*•.¸★`*•.¸★
....♥▬★▬▬▬▬▐♥ با کامنت گذاشتناتون مارو خوشحال کنین ♥▌▬▬▬▬▬★▬♥
......`*•.¸★★¸.•¨`*•.¸★` میپسندم فراموش نشه *•.¸★★¸.•¨`*•.¸★`*•.¸★
......`*•.¸★★¸.•¨`*•.¸★` رسانه بانوی تک *•.¸★★¸.•¨`*•.¸★`*•.¸★
بعضی هایشان مثل نوشابه اند ...اولین بار خوبند؛ بعد ترجیح میدهی از آن ها دور شوی و مهمانی
به مهمانی آن ها را مزه کنی.... توی جو همین مهمانی هاست که پی می بری این نوشیدنی نمی تواند
برایت خوب باشد و تنها معده ات را دچار مشکل میکند .فاصله ات با این آدم ها رفته رفته زیاد
میشود و در نهایت باید از زندگیت حذف شوند....
بعضی هایشان مثل شربتند این ها مدت زمان بیشتری نسبت به نوشابه در زندگیت می مانند .
خوب و خوب و خوب ...
زندگی میگذرد و یک وقت به خودت میآیی میبینی جز قندی که بالا رفته و دستانی که نوچ شده
هیچ چیزبرایت نگذاشته اند.....
اما بعضی هایشان مثل آبند .آب پاک و خالص ...انقدر صمیمی و ساده اند که دوست داری همش از
آن ها تاثیربگیری و نگران هیچ چیز زندگی نباشی .انقدر خوبند که وقتی با تو همقدم می شوند؛ حس
میکنی نیروهای مثبت دنیایی توی وجودت جمع شده اند ....
هیچ ناخالصی ندارند؛ خود خود خودشانند .....
______لینکی که گزاشتم آهنگ قدیمی خیلی دلنشین حتما خوشتون میاد___________
...`*•.¸★★¸.•¨`*•.¸★` پُسـت مجـدد کنیــد *•.¸★★¸.•¨`*•.¸★`*•.¸★
....♥▬★▬▬▬▬▐♥ با کامنت گذاشتناتون مارو خوشحال کنین ♥▌▬▬▬▬▬★▬♥
......`*•.¸★★¸.•¨`*•.¸★` میپسندم فراموش نشه *•.¸★★¸.•¨`*•.¸★`*•.¸★
......`*•.¸★★¸.•¨`*•.¸★` رسانه بانوی تک *•.¸★★¸.•¨`*•.¸★`*•.¸★
ادامه