سلام تولدت مبارک آقا مهدی:)
M E H D I 2 ماه پیش
آسمون بارونی 2 ماه پیش
دلبر جان...!
حواست به این هوای پاییزی هست؟
به باران و برگ ریزانش،
به عاشق هایی که فقط ادعا دارند
که اگر عشقشان واقعی بود،
به جای اینکه باران را بهانه ی نوشیدن قهوه ای داغ در شیک ترین کافه ی شهر کنند
تا شاید یخ رابطه ی منجمدشان باز شود !
به پیاده روی می رفتند
و ریزش باران را نگاه که نه؛
زندگی میکردند .
چه خوب که ما از جنس آنها نیستیم
نه اهل دورویی نه وقت گذرانی ...
تو زنانه دلبری میکنی
و من مردانه عاشقی ...
من مردانه تو را در آغوشم جای میدهم
و تو زنانه دل گرم میشوی
دلبر جان..!
این حرفها را بیخیال.
بیا به خیابان بزنیم.
برایمان فرش زرد پهن کرده اند ها ...
❤❤✾✾✾✾Åsɛℳoøηɛ ßÅʀoøηi✾✾✾✾❤❤
حواست به این هوای پاییزی هست؟
به باران و برگ ریزانش،
به عاشق هایی که فقط ادعا دارند
که اگر عشقشان واقعی بود،
به جای اینکه باران را بهانه ی نوشیدن قهوه ای داغ در شیک ترین کافه ی شهر کنند
تا شاید یخ رابطه ی منجمدشان باز شود !
به پیاده روی می رفتند
و ریزش باران را نگاه که نه؛
زندگی میکردند .
چه خوب که ما از جنس آنها نیستیم
نه اهل دورویی نه وقت گذرانی ...
تو زنانه دلبری میکنی
و من مردانه عاشقی ...
من مردانه تو را در آغوشم جای میدهم
و تو زنانه دل گرم میشوی
دلبر جان..!
این حرفها را بیخیال.
بیا به خیابان بزنیم.
برایمان فرش زرد پهن کرده اند ها ...
❤❤✾✾✾✾Åsɛℳoøηɛ ßÅʀoøηi✾✾✾✾❤❤
ادامه
دلتنگی 2 ماه پیش
چقدر خوب است،
کسی بی دلیل تو را دوست داشته باشد
و هنگامی که از او می پرسی
چرا من را دوست داری ؟!
در جواب بگوید
به خدا نمیدانم چرا اما
این را میدانم که وقتی نباشی
اصلا خوب نیستم!
چقدر خوب است
آدم یکی را داشته باشد
هر وقت به او فکر میکند
تمام درد هایش را فراموش کند ..
و چقدر خوب است
این دوست داشتن های بی دلیل
آدم را آرام و سبک می کند ...
#محسن_دعاوی
کسی بی دلیل تو را دوست داشته باشد
و هنگامی که از او می پرسی
چرا من را دوست داری ؟!
در جواب بگوید
به خدا نمیدانم چرا اما
این را میدانم که وقتی نباشی
اصلا خوب نیستم!
چقدر خوب است
آدم یکی را داشته باشد
هر وقت به او فکر میکند
تمام درد هایش را فراموش کند ..
و چقدر خوب است
این دوست داشتن های بی دلیل
آدم را آرام و سبک می کند ...
#محسن_دعاوی
ادامه
M E H D I 2 ماه پیش
دزدان قدیمی شرافت داشتند
آمده است که راهزنان به کاروانی حمله کردند. بازرگانی سرمایهاش را با زیرکی برداشت و راه فرار در پیش گرفت تا به چادری رسید.
وارد شد و مردی را دید که در حال کشیدن چپق است. داستان را برایش تعریف کرد و خواست که پولهایش را نزد او به امانت بگذارد.
مرد گفت کیسههای پولت را در آن صندوقی که گوشه چادر است قراربده.
بازرگان با اطمینان تمام سرمایهاش را از شر دزدان نجات داده بود در صندوق گذاشت.
ناگهان صدای افرادی آمد که به چادر نزدیک میشدند. گوشه چادر بالا رفت و راهزنان وارد شدند و به مرد چپق به دست ادای احترام کردند.
گزارش دادند که هیچ پولی به دست نیاورده و تنها مشتی اجناس کم ارزش و لباس پاره دزدی کردند و در میان کاروان هیچ کس پولی نداشت.
بازرگان دریافت که آن مرد رئیس راهزنان است. بر پشت دست خود زد و بر خود لعنت فرستاد که با پای خود به نزد رئیس راهزنان آمده و با دستان خود تمام سرمایهاش را به دزدان تقدیم کرده است.
اندیشید که حداقل جانش را بردارد و خود را نجات دهد.
آرام آرام در حال خروج از چادر بود که پیرمرد پرسید: قصد رفتن داری؟
بازرگان گفت آری
پاسخ شنید سرمایهات را که نزد ما امانت گذاشتی بردار.
راهزنان داستان را دریافتند و اعتراض کردند که با زحمت بسیار تنها کالاهای بی ارزش را به دست آوردهاند و آنگاه تو این سرمایه بزرگ را پس میدهی؟
مرد پاسخ داد که آن را به ما پناه آورد و سرمایهاش را نزد من به امانت گذاشت. ما دزد مالیم. دزد ایمان و اعتماد خلق الله که نیستیم.
این داستان مرا به یاد این روزهای بورس انداخت که مردمی با سخت جانی سرمایه خود را با سفارش دولت به بورس سپردند و دولت به آن دست درازی کرد.
ای کاش شما هم دزد مال مردم بودید نه دزد اعتماد و ایمان خلق الله...
آمده است که راهزنان به کاروانی حمله کردند. بازرگانی سرمایهاش را با زیرکی برداشت و راه فرار در پیش گرفت تا به چادری رسید.
وارد شد و مردی را دید که در حال کشیدن چپق است. داستان را برایش تعریف کرد و خواست که پولهایش را نزد او به امانت بگذارد.
مرد گفت کیسههای پولت را در آن صندوقی که گوشه چادر است قراربده.
بازرگان با اطمینان تمام سرمایهاش را از شر دزدان نجات داده بود در صندوق گذاشت.
ناگهان صدای افرادی آمد که به چادر نزدیک میشدند. گوشه چادر بالا رفت و راهزنان وارد شدند و به مرد چپق به دست ادای احترام کردند.
گزارش دادند که هیچ پولی به دست نیاورده و تنها مشتی اجناس کم ارزش و لباس پاره دزدی کردند و در میان کاروان هیچ کس پولی نداشت.
بازرگان دریافت که آن مرد رئیس راهزنان است. بر پشت دست خود زد و بر خود لعنت فرستاد که با پای خود به نزد رئیس راهزنان آمده و با دستان خود تمام سرمایهاش را به دزدان تقدیم کرده است.
اندیشید که حداقل جانش را بردارد و خود را نجات دهد.
آرام آرام در حال خروج از چادر بود که پیرمرد پرسید: قصد رفتن داری؟
بازرگان گفت آری
پاسخ شنید سرمایهات را که نزد ما امانت گذاشتی بردار.
راهزنان داستان را دریافتند و اعتراض کردند که با زحمت بسیار تنها کالاهای بی ارزش را به دست آوردهاند و آنگاه تو این سرمایه بزرگ را پس میدهی؟
مرد پاسخ داد که آن را به ما پناه آورد و سرمایهاش را نزد من به امانت گذاشت. ما دزد مالیم. دزد ایمان و اعتماد خلق الله که نیستیم.
این داستان مرا به یاد این روزهای بورس انداخت که مردمی با سخت جانی سرمایه خود را با سفارش دولت به بورس سپردند و دولت به آن دست درازی کرد.
ای کاش شما هم دزد مال مردم بودید نه دزد اعتماد و ایمان خلق الله...
ادامه
قاصدک 2 ماه پیش
در "هیاهوی زندگی" دریافتم
چه بسیار دویدنها که
فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی
"ایستاده" بودم ...
چه بسیار "غصهها" که فقط
باعث سپیدی موهایم شد
در حالی که "قصهای"
کودکانه بیش نبود ...
دریافتم ،
کسی هست که اگر
بخواهد "میشود"
و اگر نخواهد "نمیشود"
به همین سادگی ...
کاش نه میدویدم
و "نه غصه میخوردم"...
چه بسیار دویدنها که
فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی
"ایستاده" بودم ...
چه بسیار "غصهها" که فقط
باعث سپیدی موهایم شد
در حالی که "قصهای"
کودکانه بیش نبود ...
دریافتم ،
کسی هست که اگر
بخواهد "میشود"
و اگر نخواهد "نمیشود"
به همین سادگی ...
کاش نه میدویدم
و "نه غصه میخوردم"...
ادامه
M E H D I 2 ماه پیش
هر وعده که دادند به ما باد هوا بود
هر نکته که گفتند غلط بود و ریا بود
چوپانی این گله به گرگان بسپردند
این شیوه و این قاعده ها رسم کجا بود؟!
رندان به چپاول سر این سفره نشستند
اینها همه از غفلت و بیحالی ما بود!
خوردند و شکستند و دریدند و تکاندند
هر چیز در این خانه بی برگ و نوا بود.
گفتند چنینیم و چنانیم دریغا ...
اینها همه لالایی خواباندن ما بود !
ایکاش در دیزی ما باز نمی ماند
یا کاش که در گربه کمی شرم و حیا بود!
هر نکته که گفتند غلط بود و ریا بود
چوپانی این گله به گرگان بسپردند
این شیوه و این قاعده ها رسم کجا بود؟!
رندان به چپاول سر این سفره نشستند
اینها همه از غفلت و بیحالی ما بود!
خوردند و شکستند و دریدند و تکاندند
هر چیز در این خانه بی برگ و نوا بود.
گفتند چنینیم و چنانیم دریغا ...
اینها همه لالایی خواباندن ما بود !
ایکاش در دیزی ما باز نمی ماند
یا کاش که در گربه کمی شرم و حیا بود!
ادامه
کامنت بنویسید...