عباس هادی،برادر شهید ابراهیم هادی:
پنج ماه ازشهادت ابراهیم گذشت.
هرچند مادر از ما می پرسید:چرا ابراهیم مرخصی نمی آید؟
بابهانه های مختلف بحث راعوض می کردیم!
می گفتیم:الان عملیاته،فعلانمی تونه بیاد و...
خلاصه هرروز چیزی می گفتیم.تا اینکه یکبار مادر آمد داخل اتاق.
روبروی عکس ابراهیم نشسته واشک میریخت!جلو آمدم
گفتم:چی شد!؟
گفت:من بوی ابراهیم روحس می کنم!
ابراهیم الان توی این اتاقه! همینجاست...
وقتی گریه اش کمتر شد گفت:من مطمانم که ابراهیم شهید شده
ابراهیم دفعه اخر خیلی فرق کرده بود.
چند روز بعد دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می کرد. ما بالاخره مجبور شدیم دایی را بیاوریم تا به مادر حقیقت را بگوید.
آن روز حال مادر به هم خورد.ناراحتی قلبی اش شدیدتر شد
و در سی سی یو بیمارستان بستری شد!
سال ها بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا(س) می بردیم
بیشتر دوست داشت به قطعه چهل وچهار برود.
به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام می نشست.
هرچند گریه برای او بد بود. اماعقده دلش را آنجا باز می کرد
و حرف دلش را با شهدای گمنام می گفت.
کتاب سلام برابراهیم ۱،ص۲۲۱
پ.ن:
بعد از پایان مبادله اسرا که مشخص شد ابراهیم اسیر نشده
و شهید شد،مادر شروع کرد به خوردن یخ و برفک یخچال؛
ما فکر میکردیم قندِ مادر بالا رفته به همین دلیل مادر رو بردیم دکتر
دکتر گفت : مادر شما هیچ مشکلی ندارند.
بعد از من پرسید مادرتون ناراحتی دارد؟
گفتم: یکی از پسرهایش دو سه ماهی است مفقود شده
دکتر گفت این یخ و برفک یخچال میخورد چون جگرش دارد میسوزد
دکتر گفته بود ممکنه قلبش از داخل منفجر بشه.
همینطور هم شد.